نمىخواهد بترسى، معرکه تمام شده و سرحسین را بردهاند
نمىخواهد بترسى، معرکه تمام شده و سرحسین را بردهاند
به کوفه فرستادهاند، نزدیک بیا. بلند شو، خبرى نیست، خطرى نیست، گوشهایت را نزدیک بیاور، نزدیکتر.
بیا تا ببینی که او آتش عشق و گل گل آن است.
نزدیکتر بیا تا ببینی که حسین ساقى، جام، هستى، مى، شور و شعور ، و سراسر زندگى و لطف است.
حسین خبیر و دقیق است و اندازه میشناسد، او براى همه حساب باز مىکند براى خدا، براى دین خدا، براى عالِم، براى جاهل، براى دشمن، براى دوست، براى اهل بیت، براى اصحاب، جلوتر بیا! براى استخوانهاى نرم شیرخوارش و براى دل مادرش حساب کرده است، مگر او را پنهانى در پشت خیمهها دفن نکرد؟ مگر براى پاهاى کوچک بچهها، تیغهاى بیابان را نشکست و خارهاى اطراف خیمه ها را نکند؟!
مگر براى اینکه عریان نماند و چشم زینب بر تن چاک چاک و عریان او ننشیند، لباس کهنه به تن نکرد؟ مگر براى نگهدارى کاروان اسارت، دل زینبِ دل سوخته را، دریا نساخت؟ مگر صبر و حلم و صلابت را در جام زینب نریخت؟
مگر زبان در کام على اکبر نگذاشت؟ مگر باکام سوخته و تفتیدهى خود کام على اکبر را شیرین و سرشار نکرد؟ مگر بر شیار لبهاى خشک او گلهاى رضا و تسلیم و عبودیت، نشکفت؟ مگر این گلها را در تمامى ساحل دلهاى مشتاق و در وسعت دستهاى نسیم ننشاند؟
مگر آنها و اینها را به دلهاى دل و چشمهاى چشم و گوشهاى گوش هدیه نداد؟
راستى حسین چهها که نکرد؟ نگفت؟ نسوخت؟ حجت نیاورد؟
دعوتها و نامهها را نشان نداد؟ به رفتن و رهایى اشاره نکرد؟ به رها ساختن و واگذاشتن اهل بیت زبان نگشود؟ به حلقوم باز على اصغر نگاه نکرد؟ با خونهاى مشت شدهى او آسمان آبى را، سرخ و شرمگین نکرد؟
با این همه آیا تخفیف خواست؟ تخفیف داد؟ از هدف بخاطر رنجها چشم پوشید؟ بخاطر عافیت و راحت، از عشق از همان محبوب گذشت؟
آیا از خون ترسید؟ از دهان باز زخمها، نصیحت بازگشت، گوش کرد؟ از اسارت بچهها، از عشق و نگاه خاطر خواه زینب و از وداع مرد افکن و احساس سوز خواهر، سست شد؟
اینها ذکر است، هدایت است، اینها براى ما که با هیچ باز مىگردیم و در بازگشت استوار و مصمّم هستیم، صحبت است، مصباح است و اگر بخواهیم از دنیاى خون سبکبال بگذریم همینها سفینه است، بادبان است، نسیم شرطه است.
اگر در ما عاطفه و ایمان و توحید و در ما مستى و سرمستى باشد، اینها تولى است، اینها آتش، شور، سرشارى، پایکوبى، سرافشانى است.
اگر در ما معرفت به معیارها و بصیرت به میزانها باشد، همینها حساسیت و مرزبندى و تبرّى و نفرت و لعنت و جدایى است، حتى جدایى از دستى که براى حسین نمىپیچد، حتى از چشمى که براى حسین نمىگرید.
راستى که مصائب مردان بزرگ، مثل کوه است، قلّه تا قلّه فاصلهها دارد، درهها و رودها با خود دارد.
مصائب حسین براى دل مست و شیداى او رزق است، با توجه به حضورِ مهربانِ حق، رفعت است، با توجه به همراهى لطیف و لطائف و صنایع و ساخت و سازهاى خدا، درجات است و چهره برافروختن است.
به همین خاطر، همین مصیبتها براى ما، براى مردم، براى اسلام، حتى براى دنیاى ماهىها و سبزهها، مصیبت است و فشار است و گرفتارى است و به همین خاطر براى بازیگرها و عاملین و براى تماشاچىها و بازیچهها، لعنت است حتى از دهان آرام و مرطوب ماهىها و وبال است حتى از زبان شکستهى سوسن و عذاب است و انحطاط و درکات است.
همین مصائب ذکر و هدایت است، ما را به استقامت و استوارى میخواند و تعلیم و آموزش و تزکیه و آزادى است، از آنچه داریم و از آنجا که ایستادهایم تا آنجا که باید برویم و در پیش رو داریم.
همین مصائب تولّى و عشق و عاطفه و ضیافت اشک است و مهمانى رنگارنگ دلها و دیدهها.
همین مصائب، تبرّى است، حوالهى نفرت و ضربهى جدایى است. از هرکس که با حسین نیست و در راه حسین و همراه حسین نیست. گفتم حتى اگر چشم لجوج و دست بىکار و دوست ابله و فرزند ناخلف باشد.
آنها که گرفتار مکر و فریب شیطان میشوند و اشک ریختن و عزادارى حسین را نمىفهمند و عارفانه و آزادانه و عاشقانه از کنار آن مىگذرند، وقتى که نوبت نان آنها را به دیگران مىدهند و یا جاى حرم و جاى نماز آنها را تصاحب مىکنند و یا لباس و کفش بچههاى زیبا و موّدب آنها را، گل آلود و پاره پاره مىکنند، نمىدانم چه حالى مىشوند؟!
همین عارفان پاکباز که از حلق دریدهى شیر خوار حسین، هیچ پیامى را نمىشنوند، چطور از چشمهاى مبهوت فرزندشان، فریاد خروش را مىشنوند و مىشورند و دستور قتال را مىفهمند و بر مىآشوبند.
با این مقدمه با این توجه با این آداب اگر مىخواهى به صحراى عشق بیا؛ این شب است و نور غمرنگ ماه؛ بیا و حالا دیگر خطرى نیست؛ شمشیرها را غلاف کردهاند و شمشیردارها رفتهاند و یا آسودهاند؛ نمىخواهد سرت را بدزدى، دیگر تیرى نیست؛ دیگر حرمله تیرى در ترکش ندارد، سینهى حسین و حلقوم على اصغر، تمامى تیرها را تحویل گرفتهاند.
نمىخواهد بترسى، معرکه تمام شده و سرحسین را بردهاند، به کوفه فرستادهاند، نزدیک بیا. بلند شو، خبرى نیست، خطرى نیست، گوشهایت را نزدیک بیاور، نزدیکتر.
از دهان باز این زخمهاى سرخ، از حنجرهى استخوانى این ستونهاى شکسته و این آسمانهاى بلند، چه میشنوى؟
این پیرمرد را ببین، اگر چه سر ندارد، ولى از خطوط انگشتهایش، از پوست چروکیدهاش، میتوانى بشناسیش. این حبیب است. اینکه حنجرهاش هنوز بوى عطر قرآن مىدهد. این بریر است. این نعش سیاه، که خون سفیدش مثل عطر یاس بر روى دستهاى نسیم، تا تمامى نهانگاههاى ششها را پر مىکند، این جوْن، غلام ابوذر است.
این کودک که هنوز با گردن خمیده دارد به زخم شمشیرى که برعمویش مینشیند، نگاه مىکند، عبداللّه برادر قاسم است فرزند امام مجتبى است.
اینها؛ اینها که باتیر و نیزه به زمین دوخته شدهاند، یاران حسین هستند، میترسیدند که با صداى حسین استخوانهاشان، راه بیفتد و نعشهاشان سربردارد، همه را با سُم اسب و باتیغ و تیر به زمین بستهاند.
آیا میتوانى دورتر بیایى، بیا با او که در کنار شریعه، بىدست نشسته، آرى بیدست نشسته، نشستن را که مىفهمى، او بىدست و بىسر نشسته، ابوالفضل است. از آن وقت که حسین، دست مهربانش را از زیر سر او برداشته و چشمش را پاک کرده، دارد حسین را نگاه مىکند. حتى وقتى که سرش را جدا کردند، دارد با گردن افراختهاش حسین را مىپاید.
باور نمیکنى؟ ببین همهى اینها دارند با زخمهاشان یکدیگر را مرهم مىزنند.
این مصحف پاره پاره را میشناسى، این على اکبر است.
حسین نتوانست پاره پارههایش را بردارد. صحاف آوردند، با بوریا آوردند، تا از این ورقهاى پاره پاره، قرآنى مجلّد بسازد. مجلّد نه با جلد زرکوب، که با جلد قرمز خون، با رنگ ارغوانى خون، نمىدانم با رنگ عشق؟ با رنگ محمد؟ با رنگ على؟ با رنگ فاطمه؟ با رنگ خدا؟ با صبغه اللّه؟ راستى که با بىرنگى و بىرنگى.
بازهم میتوانى ببینى؟!
من که چشمم تار است. من که در دلم غوغاست. گوشهایم نمىشنوند … اى واى، یا حسین … یا حسین … یا حسین
دل نوشته استاد علی صفایی